گاهی وقتها،به او میگویم:دوستت دارم. اما،او پرده ی بندگی را از چشمانم ربوده. نمیتوانم حتی نمیتوانم فکرش را هم کنم که او مرا پس زده. آخر من فکر میکردم تنها کسی در این دنیای زشت و زیبا هستم که او را با خلوص قلب پرستش میکنم.اما،حالا گاهی پیش خودم فکر میکنم و به خودم میگویم:نه،او تو را زیاد دوست ندارد.اما،حالا عمری است که از من گذشته اما،حالا میفهمم که او چقدر مرا تحسین میکند.ما انسان ها یاد گرفتیم اورا به عنوان پناهگاه خود برگزینیم. اما،گاهی این پناهگاه از آن چه هست بیشتر به ما پناه میدهد. گاهی از آن چه هست بیشتر مارا تحسین میکند. گاهی از آن چه هست بیشتر مارا دوست میدارد. و گاهی... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Design By : LoxTheme.com |