(ما زمانی ب فکر خدایمان می اُفتیم که دلمان ترکی بردارد.*) روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه میگفت:"می آید":من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود.ویگانه قلبی ام که درهایش را در خود نگه میدارد. و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت:"لانه کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی.سکوتی در عرش طنین انداز شد. این طوفان بی موقع چه بود؟چه میخواستی از لانه ی محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟سنگینی بغض راه کلامش را بست. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت:"ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی.باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.خدا گفت:"و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی." اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.* (حتما همشو بخونین و نظر بدین.چون من برا این پستا زحمت کشیدم)
Design By : LoxTheme.com |