سفارش تبلیغ
صبا ویژن

$عسل، شیرینی قلبها$

 (ما زمانی ب فکر خدایمان می اُفتیم که دلمان ترکی بردارد.*)

 روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

 فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان

 اینگونه میگفت:"می آید":من تنها گوشی هستم که غصه هایش را

 میشنود.ویگانه قلبی ام که درهایش را در خود نگه میدارد.

 و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

 فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن

 گشود:با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

 گنجشک گفت:"لانه کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود

 و سر پناه بی کسی ام.

 تو همان را هم از من گرفتی.سکوتی در عرش طنین انداز شد.

 این طوفان بی موقع چه بود؟چه میخواستی از لانه ی محقرم؟

 کجای دنیا را گرفته بود؟سنگینی بغض راه کلامش را بست.

 فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت:"ماری در راه لانه ات بود.

 خواب بودی.باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی

 گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.خدا گفت:"و چه بسیار بلاها که به

 واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی."

 اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

 ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.*

(حتما همشو بخونین و نظر بدین.چون من برا این پستا زحمت کشیدم)

www.3jokes.com - عکس، کلیپ، جوک، SMS

 


نوشته شده در دوشنبه 91/5/16ساعت 7:57 صبح توسط عسل امیریان نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com